آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

آدرینا از تاریخ 3 اردیبهشت 92 از اشیاء میگیره و می ایسته!

اولین بار که ازت فیلم دارم این تاریخه، از چند روز قبلش هم یکی دو بار این کار رو کردی عزیزم. ولی از 3 اردیبهشت مطابق با 23 آوریل 2013 ازت فیلم داریم که به شکل خود جوش از میله های تختت گرفتی و وایسادی عزیزم. یعنی در 7 ماهگیتون خانوم خانوما. خدایا شکرت. خدایا لطفا همه فرشته های کوچک رو در پناه خودت سالم و شاد محفوظ بدار.
16 خرداد 1392

مامان بهترین اسباب بازی آدرینا جان!

موهامو ضربدری، یه طرفی، دو طرفی میکشی گوشام رو میپیچونی و میکشی  تا جایی که زور داری و ممکن باشه، فکر کنم داری آزمایش علمی میکنی ببینی این زائده های بی مصرف رو میشه کند یا نه چشام رو با ناخونات در میاری از هر گوشه خونه که ببینی من رو، اسباب بازیهای بی جان رو ول میکنی میدوی میایی که کمی با این اسباب بازی بزرگ و متحرک ,  و جاندار سر گرم بشی موقع شیر خوردن که دیگه چی بگم، به علت  معذوریت اخلاقی نمیتونم بیان کنم! بلا نمیمونه سرم در نیاری یعنی کنده کاری شده پوست سینه و گردنم از دستت خانوم خانوما دراز میکشم رو گلوم مینشونمت، پاهاتو دو طرف صورتم میذارم که باهم شعر بخونیم، بازی کنیم، شادی کنیم ولی با دستات چشم و چال برام...
16 خرداد 1392

آدرینا دیشب نشون داد که خانوما تو هیچ سن و موقعتی دوست ندارن مرد زندگیشون فوتبال تماشا کنه!

دیشب بابایی طفلکیت میخواست فوتبال تماشا کنه و دراز کشید کنار اتاقکی که برات با مبلها درست کردیم که سرت به جایی نخوره و بلا ملایی سر خودت نیاری. یعنی بابای بیچاره رو کشتی! دستات رو تا جایی که میتونستی دراز میکردی و موهای بابایی رو میکشیدی، سرش رو چنگ میزدی، جیغ و داد میکردی، خلاصه ماشالله هزار ماشالله حسابی از خجالت بابا در اومدی یعنی! این چه وضعشه؟ دخترهم بودند دخترهای قدیم! از باباشون یه حسابی میبردن نه اینکه رسما بابای بیچاره رو شکنجه کنند! خدا به داد داماد آینده برسه! باید بهش بگم که قبل اینکه با هم مزدوج بشید فوتبال رو درست حسابی ببوسه و بذاره کنار و الا تضمین نمیکنم تامین حانی داشته باشه! پی نوشت: چه رازیست در این عشق که پدر از همه ...
15 خرداد 1392

قربون اون خیز برداشتن با شوق و ذوقت بشم الهی عزیـــــــــــــزم!

وقتی برای چند لحظه تو تختت تنهات میذارم که برم به کاری برسم و زودی برگردم و شما شروع میکنی اول با صداهای معمولی و لبخند و بعدش کم کم  کمی ناله و نق نق و بعد جیغ و داد و حتی گریه بنده رو احضار کردن  وقتی بدو بدو میام به محض اینکه پام به اتاق برسه اگر نشسته باشی تو تختت آنچنان با ذوق و انرژی و لبخند خیر بر میداری و به سرعت خودت رو به لبه تخت میرسونی و آنچنان خنده های شر از شوق و ذوق و شادی تحویلم میدی که دلم میخواد این لحظه ابدی بشه ، دلم پر از شور و امید و عشق میشه، الهی فدای اون خیر برداشتنت بشم، شبیه ما بزرگترا که به احترام  بزرگترمون از جامون بلند میشیمه کارت ولی با آنچنان شوق و ذوق و انرزی اینکار رو انجام میدی که ذوبم میکنی...
15 خرداد 1392

الهی قربون اون لبخندی که همین الان تو خواب و بیداری تحویلم دادی بشم مامانی من!

الان اومدم بالا سرت چکت کنم که خوبی و همه چی رو به راهه، یه لحظه چشمای نازت رو باز کردی، تو اون کم نوری و  تاریکی انگار من رو شناختی و آن چنان لبخند ملیح و از روی رضایتی به من زدی که در جا از زیبایی و پاکیش اشکم در اومد!  انگارابراز خوشحالی بود  و حس راحتی و اطمینان از اینکه کنارتم...مامان الهی قربون دختر مهربون و قدر دونم بشم که انقدر ماهه، زیباست و مثل یه گل بهشتی نصفه شبی باز میشه و به مامانش عطر و پاکی بهشت رو نثار میکنه. عزیـــــــــــــــزمی ناز گلگم پی نوشت: امروز خیلی خیلی روز سختی بود. نصفه بیشتر وقتمون به غذا دادن و خوابوندن و متاسفانه شست و شوی تهوع شدیدی که داشتی و بغل کردن و  آرام کردنت گذشت، خیلی بی تابی م...
14 خرداد 1392

اولین عید نوروز با فرشته کوچکمان ( + عکس)

مادر جان، عید امسال به برکت وجود نازنین و پاکت از همه عیدهای نوروزمان متفاوت بود تا وقتی که بزرگ بشوی و بتوانی این نوشته ها را بخوانی خودت فهمیده ای که مامان وبابا چقدر مراسم عید نوروز را دوست میدارند و گرامیش میدارند بقیه در ادامه مطلب سال پیش شما تو دل مامان بودید و مامان به غایت حالش بد بود عزیزم. ولی هر طوری بود مراسم عیدمان را برگزارکردیم و بابایی شخصا به ساده ترین شکل ممکن برایت تخم مرغ رنگ کرد و کاملا احساس میکردیم که ما سه نفر پای سفره مان نشسته ایم. شور و شوق بابا برای علم کردن سفره هفت سین و بساط عید آنهم به تنهایی قابل تحسین و دوست داشتنی بود. این عکس تخم مرغهای دست ساز بابایی برای شما و سفره هفت سین سال پیشمان   ...
13 خرداد 1392

به سلامتی شمع نه ماهگی رو هم فوت کردین شازده خانوم ما! (+ عکس )

عزیزکم 9 خرداد یکی از قشنگترین و شادترین ماهگردهات برگزار شد و شما رسما به سلامتی نه ماه رو تمام کردین و وارد ده ماهگی شدین گلی خانومم برای خوندن ماجراهای اون شب خوب و شاد و دیدن عکسها به ادامه مطلب میریم 4 شنبه و 5 شنبه خیلی خیلی روز پر کار و شلوغی برای ما بود.جریان از این قرار بود که ما پنج شنبه که روز ماهگرد شما بود کارگر برای تمیزکاری خونه هم داشتیم. من و بابایی پا به پای حضرت ایشان تلاش جد نمودیم تا کارهای تمیزکاری تمام بشند. حالا فکر کن که من تا دیشب ساعت 4 صبح بیدار بوده و خودم اتاق جنابعالی را کلی سر و سامان داده بودم. 5 شنبه هم کلی خرید میوه جات و سبزیجات و سوپری و قصابی داشتیم که بابا تنها رفت زحمتش رو کشید و مامان ال...
12 خرداد 1392

اولین ظرف ماستی که شما نوش جان کردین!

عزیزم خوشبختانه یک ده روز – دو هفته ای میشه که ماست خور شدی و ظاهرا ماست رو دوست داری قبلنا اون اوائل شروع غذای کمکی که بهت ماست میدادیم قیافه ات رو یه جوری میکردی که یعنی خیلی بدت میاد و داری بالا میاریش ولی الان شده جزء  مواد غذایی دلخواهت، یعنی با ماست ماست گفتن میتونیم غذاهای دیگه هم تقلب کنیم و بریزیم تو حلقت! با بابایی تحقیق کردیم و ماست تین که غنی شده هست رو براتون گرفتیم و تو حدود یک هفته شما اولین ظرف ماستت رو تمام کردی! نوش جونت، انشالله برات سلامتی و خوشی بیاره مامانی، میخوام این ظرف رو یادگاری نگه دارم برات!!! خوب من که تو پست قبلی گفتم عاشقتم و دیوونتم، خوب اینم بذار به حساب عاشقی! به نظر من که خیلی هم قشنگه! ...
8 خرداد 1392

انقدر دوست دارم که، نگران خودمم!

عزیزکم نمیدونم چه جوری و به چه ترتیبی اینطور شده مهم هم نیست که  از اینا سر دربیارم  ولی چیزی که خیلی خوب میدونم و با تمام وجودم حس میکنم حس عشقه علاقه دوست داشتن ناب و عاشقانه انقدر که حتی در کنار همیم ولی من بی تاب تو هستم عزیزم... انقدر که دلم بخواد خودم رو فــــــــــــــــــــــــــدات کنم ولی ندونم چه جوری... بیقرارتم فرشته من و دوست دارم ، دوست داشتنی عاشقانه و دیوانه وار...
7 خرداد 1392

آش پیش - دندونی! (+ عکس)

برات آش دندونی پختم، اسمشم گذاشتم آش پیش-دندونی چون دندونات در حالیکه از 4.5 ماهگی داره اذیتت میکنه هنوز در نیومده گلکم، به این امید که انشالله هر چه زودتر دندونات در بیاد شاید کمی از این خارش و بی قراری راحت بشی شازده خانم من، به دکترتم که هر چی میگم میگه تا 11 ماهگی کاملا طبیعیه . خلاصه آشت رو پختیم ننه جان! بقیه مطلب و عکسها در ادامه مطلب... همون شب هم که آماده شد به در و همسایه دادیم. البته از دیروزدر تهیه و تدارک بودیم و موادش رو خیس کزده بودیم. بابا جانت هم چون فردا خیلی کار داشت همون شبونه یه آژانس گرفت و همه آش های مامان بزرگ و خاله  و همسایه های مامان بزرک و عمه و دوست و آشنا رو بسته بندی کرد و با آژانس راهی کرد شبونه در خ...
6 خرداد 1392